تاریخ شفاهی خیابان شهدای فاطمیون (سرخس) است کاسب قدیمی این محدوده که هرکلامش خاطرهای از آدمها و اماکن اینجاست. رضا انسانکنگعلیا سال۱۳۶۰ وقتی همسر و دو فرزند داشته، مغازه را رها کرده و راهی جبههها شده است.
او رزمنده دفاع مقدس است و سیسالی هم مسئول پایگاه بسیج شهیدباهنر محله جلالیه بوده؛ ازاینرو خاطرات بسیاری از سالهای دهه ۶۰ دارد؛ زمانیکه بهواسطه جنگ، همهچیز جور دیگر بود.
آقارضا مفتخر است که تولدش با تاریخ فتح خرمشهر یعنی سوم خرداد همزمان است. او در دوران پیشاز انقلاب، تمایلی نداشته سرباز شاهنشاهی باشد. برای همین به سربازی نمیرود، اما با شروع جنگ تحمیلی، دلش آرام نمیگیرد و بهعنوان داوطلب بسیجی راهی جبههها میشود.
همه به او میگفتهاند که «زمان صلح سربازی نرفتی و الان میخواهی خودت را جلو گلوله سرخ قرار بدهی!»، اما گوشش بدهکار نبوده است و نیمه آذر سال۱۳۶۰ داوطلب حضور در جبهه میشود.
او و دیگر داوطلبان خراسانی را برای آموزش به پادگانی در رامسر میبرند و آنجا یک ماه آموزش میبینند. درباره رفتن و نگرانیهایش در آن ایام میگوید: آن زمان دو فرزند داشتم و نگران خانه و مغازه بودم؛ ولی همه را رها کردم و رفتم. همسرم مخالفتی نداشت و گفت «برو به امید خدا.» مرحوم پدر همسرم کمک کرد و مراقب بچهها بود.
دوران آموزشی رامسر را برایشان سخت میگیرند، بهطوریکه از هفتصدنفر داوطلب، پانصدنفرشان ول میکنند و میروند. آقارضا میگوید: غذا و لباس کافی نداشتیم و بیشتر تمرینها در برف و سرما بود. بعد از آموزش گفتند که هرکس در این آبوهوا آموزش دیده است، باید برای خدمت به کردستان برود. به مشهد برگشتم و دو روز بعد به منطقه اعزام شدیم. ابتدا به تهران، بعد کرمانشاه و اسلامآباد غرب رفتیم. آنجا تجهیزات محدود بود و حتی پوتین به ما نرسید. اسلحه را به ما تحویل دادند و بهسمت شهرستان کامیاران رفتیم، اما بهخاطر برف زیاد، مسیر مسدود شده بود. اینبار به سنندج فرستاده شدیم و بعد به مریوان رفتیم.
او در ادامه تعریف میکند: پشت کامیون سوار شده بودیم و راننده هم توقف نمیکرد تا هدف تیراندازی کوملهها نشویم. درنهایت در جاده بین سقز و مریوان مستقر شدیم. آنجا سه تپه بود. شصتنفر بودیم که ما را در سه دسته بیستتایی در سنگرهای ژاندارمری روی این تپهها فرستادند. کار ما تأمین جاده بود. حدود سه ماه آنجا بودیم.
آقارضا معتقد است که شاید از جهاتی رزم در جبهه جنوب راحتتر بوده؛ چون دشمن مشخص بوده و مقابل رزمندهها میجنگیده، اما در جبهه غرب اوضاع متفاوت بوده است.
میگوید: ما نمیدانستیم دشمن از کدام سو میآید. بارها پیش آمد که دشمن مقابلمان روی کوه آتش روشن میکرد، اما از پشت حمله میکرد. گاهی شبها میآمدند و نزدیک سنگر صدای بههمخوردن سنگها را درمیآوردند. اگر خواب بودیم و عکسالعمل نشان نمیدادیم، میفهمیدند و بهراحتی شهید میدادیم. وقتی که برف میبارید، راحت بودیم و همهچیز یکدست سفید بود، اما وقتی برفها کم میشدند، کارمان خیلی سخت بود. چون سنگها از زیر برفها بیرون میزدند و تشخیص دشمن سخت میشد.
مدتی به همین منوال میگذرد تا اینکه خبر میرسد که باید جاده مریوان به کامیاران آزاد شود. آقارضا تعریف میکند: گروهی از بسیجیها تازه از تهران آمده بودند، اما گفتند آن جاده را نمیشناسند و نرفتند. اینطور بود که حدود سینفر خراسانی برای این عملیات داوطلب شدیم. تهرانیها آمدند در محل خدمت ما و ما رفتیم به جاده مذکور.
وقتی برف میبارید، راحت بودیم و همهچیز یکدست سفید بود، اما برفها که کم میشد، تشخیص دشمن سخت بود
این جاده مثل مسیر جاغرق ماست. همه دار و درخت، یک طرف کوه و طرف دیگر دره. خلاصه که رفتیم و در محل مستقر شدیم تا شب عملیات. وقت عملیات که رسید، فتح بلندترین قله و سنگرش را که دست کوملهها بود، به ما دسته خراسانیها سپردند.
۲۶فروردین مصادف با ولادت حضرت زهرا (س) بود. بلندترین قله را فتح کردیم، اما کسی آنجا نبود. پایین همان قله روستایی بود که فهمیدیم چند نیروی کومله، مردم را صبح و غروب بهزور میآور ند بالای قله تا از دور اینطور جلوه کند که نیروهای خودشان زیاد است. بعداز تسلط بر آن محدوده، پیرزنی از همان روستا آمد و نان و سطلی ماست آورد تا از ما تشکر کند. نیروهای کومله مرغ و تخممرغ و پولهایش را گرفته و برادرشوهرش را هم به جرم گوشدادن به رادیوایران با خودشان برده بودند. ما آدمهایی نبودیم که مجانی چیزی بخوریم و پول همان خوراکیها را دوبرابر به او دادیم.
بعداز آن عملیات، دوره سهماهه آقارضا و دیگر بسیجیهای همگروه تمام میشود، اما اعلام میکنند که قرار است خرمشهر آزاد شود و درخواست میکنند تا رزمندهها چند ماه دیگر هم آنجا بمانند.
آقارضا درباره سخنرانی فرماندهشان میگوید: فرماندهای داشتیم به نام خورشاهی که شهید شد. او آمد و گفت «ما در کردستان همانند دروازهبان در زمین فوتبال هستیم. درست است که یکجا مستقر شدهایم، ولی مسئولیتمان بیشتر از دیگران است.»
از جبهه که برمیگردد، پساز مدتی دوباره حال و هوای آنجا بیقرارش میکند، اما به او میگویند که «تو در پایگاه بسیج و جذب نیرو برای جبههها مؤثرتر هستی.» آقارضا میپذیرد و حدود سیسال مسئول پایگاه بسیج شهیدباهنر مسجد حاجاحمد میشود. درباره آن روزگار میگوید: جوانهای بسیاری را بسیجی و جبههای کردم. برایشان از اسلام و قرآن میگفتم و از اجر حضور در جبههها. حتی پس از جنگ هم به کارم برای تبلیغ اسلام ادامه دادم.
اوضاع به همین منوال میگذرد تا سال۱۳۶۷ و اعلام قطعنامه. سپس عملیات مرصاد شروع میشود و آقارضا دیگر طاقت نمیآورد و دوباره راهی جبهه میشود و حدود دو ماه خدمت میکند. با یادآوری آن روزها اشک در چشمانش حلقه میزند و میگوید: آدمهای آن دوران خیلی باصفا بودند. کسی فکر دنیا نداشت. کسی به فکر خوردن یا آسایش بیشتر نبود. با دستوپای گِلی و با یک تیمم، دو رکعت نماز میخواندیم که به نظر من صفا و ثوابش از نماز شب اینجا بیشتر بود.
* این گزارش دوشنبه ۲ مهرماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۹۳ شهرآرامحله منطقه ۵ و ۶ چاپ شده است.